ستاره تابناک و بی بدیل هنر موسیقی افغانستان احمد ظاهر شهید
سید احمد ضیا نوری سید احمد ضیا نوری

 

پیشگفتار: در افغانستان از چه باید نالید! از نابودی های گسترده فرهنگی و هنری، از ویرانی های سهمگین شهر و ده و قریه، از کشتار های بیرحمانه مردم بیگناه مخصوصآ فرهنگیان و ادب پروران، از معیوب و معلول نمودن انسانهای بیشمار، از غارت چور و چپاول، بل اخص در نزدیک به دو دهه اخیر، از تجاوزات خشونت ها و جنایات از چه باید نالید و از چه باید گفت ...........                                                                                                 قلم و زبان در برابر این همه فجایع و افتضاحات که در افغانستان معمول شده و راهش راه طی طریق می نماید عاجز و شرمنده است و با هیچ بیانی نتوان آنرا شرح داد. داستان و غمنامه تراژیدی و جانسوز ملت سوگوار و بخون نشسته ما که سالهاست بدستور بیگانگان توسط دست نشاندگان شان میان هستی و نیستی دست میکشد و دست و پا میزند و در دشوار ترین لحظات که حتی سنگ را به حالش به گریه می آورد و در مظلومانه ترین حالت که تفنگ بر او تحمیل است کشتار، خشونت، جهل جفا و شقاوت را لمس میکند و با امید گنگ بسوی فردا های دوری که نا پیداست چشم دوخته است، چه رسد که  در جامعه تفنگ سالاری، ستم سالاری و قوم سالاری افغانستان،  راد مردان را که شهید نمودند و جبرآ به جمع رفته گان پیوند دادند داد عدالت اجرا گردد و عاملان آنرا به سزای اعمال شان برسانند. احمد ظاهر فقید یکی از نخبگان پیشتاز و از جمله قربانیان حرص و کینه و کدورت، حسادت، کور دلی و کج اندیشی  است که خودش می گفت:  بهار جوانی ام رفت و افسوس ... نشاط عمر بپایان زسید و افسوس .....                   واقعآ صد ها هزار افسوس که انسان عالی مرتبت و هنرمند والا صفت را چه ساده و سهل در یک (حادثه ترافیکی!) گوی سی و چهار روز قبل از دست داده ایم. 

سعدیا مرد نیکو نام نمیرد هرگز    مرده آنست که نامش به نیکویی نبرند

سی و چهار سال قبل از امروز گویند خبر غم انگیز و تکان دهنده از امواج رادیو کابل پخش گردید که احمد ظاهر در یک سانحه ترافیکی جان سپرد!    مرگ من روزی فرا خواهد رسید    در بهار روشن از امواج نور. آنچه را که خود احمد ظاهر میدانست که ابر سیاه ظلمت فضای زندگی اش را تیره و تار خواهد نمود و شمع وجودش را خامش خواهد کرد. احمد ظاهر آن جوان مشحون از مقام شامخ در میان مردمش اینبار مورد اماج از بیرحمی و شقاوت گروه سنگدل و جنایتکار و بیرحم قرار می گیرد و طومار زندگیش پایان می پذیرد.                                                           احمد ظاهر یک روز در ( بهار از امواج نور) با عبور از دامنه های تاکستان زار شمالی نا رسیده به ارتفاعات سالنگ ظاهرآ در تصادف موتر جانش را از دست داده است. زمانیکه خانواده و علاقمندانش بسوی دره سالنگ میروند در ناحیه چپراق در پلچک نزدیک به علاقه داری سالنگ جسم بی جانش را یافتند که زخم کاری بر پیشانی اش هویدا بود، ضربتی مهلک ی  از چاقو بود یا گلوله مهم نبود، فقط آنچه که مهم بود این بود که قلب احمد ظاهر از تپش باز مانده بود.  آن ضربت اگر از دست دوست (محبوبش) بود خورد یا رقیب مغلوبش باکی نبود. دستور آن اگر از سوی نگهبان زندان بود یا کاخ نشین شکنجه گر یا انتقام جوی درویزه گر روشن نشد و هرگز به عدالت کشیده نشد. در این جنایت دست بدست هم دادند؟  خدا میداند، چرا که مردی که می سرایید :                                                                    ( زندگی آخر سرآید بندگی در کار نیست...... بندگی گر شرط باشد زندگی در کار نیست) چه باک از مرگ داشت.     مردی که سند جاودانگی اش را مردم با جان و دل امضا کرده بودند، مگر می میرد ؟؟؟؟                                       شهریان کابل با چشمان اشک آلود، دلهای غمین و افسرده در ماتم یکی از ستاره های سرشناس از کهکشان هنر موسیقی و آواز خوانی سر بزانوی غم گذاشتند و حتی تا امروز بشترین در افغانستان همواره بر مرگ احمد ظاهر متآسف هستند و به عاملین این جنایت سترگ نفرین میفرستند.                                                                       من در آن روزگار خورد سالی بیش نبودم و از پدید آمدن چنین پدیده ها چیزی نمی دانستم، لکن آنچه را که از خانواده اقارب و دیگران شنیدم و دیدم دانستم که شهادت احمد ظاهر خساره بس عظیم بر پیکره هنر موسیقی و آواز خوانی در افغانستان بود که قطعآ قابل جبران نیست.                                                                                               این احمد ظاهر کسیت چه شاهکار نموده بود که با گذشت سی و چهار سال از شهادت اش هنوز در کوه و برزن و دره و شهر و ده افغانستان و فراتر از آن صدایش شنیده میشود و هر روز پر رنگ تر می گردد و در حال حاضر کمتر کسی را میتوان شناخت که حداقل در هفته دو و یا سه بار به یکی از ترانه های احمد ظاهر گوش فرا ندهد. پس همین است که وقتی ترانه از احمد ظاهر را میشنویم آگاه می شویم که وی نه تنها یک شخصیت عالی استثنایی هنر آواز خوانی و موسیقی بود بلکه یک انسان ژرف نگر آراسته با سجایای اخلاقی و انسانی بود و طرز دیده ویژه به زندگی و اطراف خودش داشت. دلیل قاطع همین است که احمد ظاهر نه تنها هنرمند خارقلعاده و سترگ بود بلکه مردم دوست و غریب پرور بود،  احمد ظاهر می دانست که زندگی رویایی است، مثل رویای یکی کودک ناز. میدانست که زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز. اینجاست که عشقش مردمش وطنش و هنرش بود و زندگیش با آنها گره خورده بود، گذشته از آن انتخاب چکیده های شاعران معاصر، ترتیب و تنظیم عالی ترانه ها و آواز دلنشین و گیرایش همه و همه را مجذوب و عاشق خود نموده بود. پیر و برنا ، زن و مرد، خورد سال و بزرگ سال و تا عصر حاضر عشق شان احمد ظاهر بوده و است محال خواهد بود و نتواند که دیگری جایگاه احمد ظاهر آن دردانه دوران را تصاحب نماید یا حد اقل احمد ظاهر ثانی گردد. همانگونه که هویداست شنیدن یک پارچه آهنگ یا ترانه آرام در انتهای روز خستگی انسان را از میان میبرد و شندونده همزمان با رویا ها همراه میگردد، اما ترانه های جاودان احمد ظاهر عالی تر از آنست که تصور گردد، اما با شنیدن ترانه ی از احمد ظاهر که خوب ارتباط بر قرار گردد در یک لحظه طپش قلب هم در گذشته است هم در آینده، لحظه حال بودنش را تقسیم میکند با گذشته، و آینده سهم اش از گذشته میشود حسرت و نصیبش از آینده امید. با شنیدن صدای دلکش احمد ظاهر قلب برای دقایق کوته در همه جای زمان جایش را میآبد، قلب شنوده برای مدت گذرا همه ی جهان را تسخیر و به رویا ها میکشاند، این همان لذت واقعی است که میشود از ترانه های احمد ظاهر برد.

                       روحش شاد، یادش گرامی و نامش بر فراز آزادگی همیشه باد و بلند

 

قسمت از غزل:   فروغ فرخزاد

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید        در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
خـاک می خواند مرا هر دم به خویش       می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب         گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند
بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند       پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من                                                    می شتابد از پی هم بی شکیب               روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای         خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــ
لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا           میفشارد خاک دامنگیر خاک      
بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد              نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه            فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ


چکیده ی ابومحمد مصلح بن عبدُالله نامور به سعدی شیرازی

ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم میرود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود

او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌ بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود

شب تا سحر می‌ نخسپم و اندرز کس می ‌نشنوم

وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود

گفتم بگریم تا ابد چون پا فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌ وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود

 

 

 

                                                                                                                            جون 2013 م  سویدن


June 4th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل هنری